مرساناجونمرساناجون، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات پرنسس مرسانا از روز تولد تا ..........

مرساناجون دردونه ما

حالا من مرسانا ژون جیگر طلای مادرخانمی و اقای پدر قدم خوشگلم و گذاشتم تو زندگیشون و شدم نورچشمیشون . راستش و بگم انقده دوستم دارن که صدای تپش قلبشونو و وقتی منو بغلی میگیرن میشنوم ولی زبونی ندارم که بگم چون من امروز تازه 5ماه و 18 روزمه و هنوز بلد نیستم حرف بزنم . تازشم انقده ناناش و خوشگل میشم هرروز که مامانی بابایی ژونی میخوان منو بخولن . فالا بوخودا  ...
11 آذر 1394

عشق مامانی و بابایی مرساناجون

قبل از هرچیزی باید میگفتم این عکس مربوط به نی نی گوگولی بودن های مامانی و بابایی من بابایی حدودا 4 سالش بود و مامانی حدودا یه سالش . این عکس یادگاری رو تو عروسی عمو دایی مشترکشون گرفتن . خیلی ناناش بودن  ...
11 آذر 1394

مرسانا (هدیه خداوند )

من یه فرشته کوچولو هستم که اسمم مرسانا به معنی هدیه خداوند . مامان من مامانی سمیرا که 64/1/6 و بابای من بابایی سعید 61/1/17 تو ساری به دنیا اومدن . و حالامن  مرسانا جونم که در تاریخ94/3/23 صبح روز شنبه ساعت 11 صبح در بیمارستان امیر مازندرانی ساری به دست دکتر رویا بیات چشم خوشگلم و به این دنیا گشودم . ( البته دکتر اصلی من از وقتی که فندق بودم تا روزی که به دنیا بیام دکتر سپیده پیوندی بود ولی روز تولدم این خانم دکتر در ایران نبودن و به سفارش خودشون منو به دست دکتر بیات سپردن .) خلاصه ؛ داشتم میگفتم : چشم خوگشلم و ببه روی این دنیای زیبا بازکردم و صدای گریم تو سکوت بیمارستان پیچیدو به قول مامان سمیرا گرمای نفسم زندگیشونو آروم کرد &nbs...
8 آذر 1394

مرسانا(هدیه خداوند) ازتوگلخونه دنیا میون تک تک گلها قسمت ما هم در این بود مرسانا تو شدی گل ما

 نفس ما ! دنیای ما ! عشق ما ! زندگی ما ! پرنسس کوچولوی ما ! فندق ما ! و به زبوت مامانی تپلک من مرسانا جون نانازترینم این دل نوشته ها یادگاری برای تو برای فردای تو تا بدونی تو بچیگهات چی گذشت و وقتی بزرگ شدی خاطرات بچگی تو از تو عشق نوشته های ما بخونی وببینی ! من و بابایی سعید با تمام وجودعاشقتیم و تا آخرین نفس به خاطر تو زندگی میکنیم ! به امید روزهاوخاطرات خوب و آروم و شیک  از تو گلخونه دنیا میون تک تک گلها قسمت ماهم در این بود مرسانا تو شدی گل ما . ...
4 آذر 1394